دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت
سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ای؟!
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید........
.................................................
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم....
و نگاهت را جادویی گنگ می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی...
تا به حال نوشته بودم ؟
به گمانم نه !
پس اینبار برایت می نویسم که :
دست نوشته هایت سر خوشی را به قلبم هدیه می کنند .
میخواهمت هنوز ؟؟؟
گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند
اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند.
میخوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند
هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشههایم بشوید.
و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است.
به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که :
خیلی سخته که عزیز ترین کست بهت دروغ بگه .......................
دلتنگم به همین سادگی
خیلی خوشم اومد . متفکرانه داشتم میخوندم که به اخرش رسیدم . خیلی سخته که عزیزترین کست بهت دروغ بگه؟؟؟؟؟؟
یعنی چی اونوقت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گلم من منظوری نداشتم ......عزیز من تویی که هیچ وقت هیچ دروغی بهم نگفتی و نمیگی...لطفآ خودت ناراحت نکن خانومییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی